ارباب صدایش زد
او را روی پاهایش نشاند
به چشمان معصومش لبخند زد
با اینکه قلبش از شهادت پسر عمّش شکسته بود
دست نوازش بر موهای دخترک کشید، حمیـده غم را در چشمانش دید و گفت: دست یتیمیبر سرم می کشید! پدرم شهید شده ؟
و مولا گفت زین پس من پدرت و دخترانم خواهرانت هستند! در این راه صبور باش دخترِ پسرعموی صبورم
عصر عاشورا
هنگامی که دشمن به خیمه ها یورش آورد
حمیده زیر دست و پای دشمن جان سپرد
روحش صبور بود و همه چیز را دید
اما جسمش دیگر توان آن همه نامرد جنگی را نداشت
حضرت مسلم! می گویند تمام فرزندانت در راه مولایت شهید شدند
گوارایت باد این سعادت و رستگاری ابدی